مهدی هم رفت
فک کن کسی که ۱۷ سال… اگر نه هر روز، دیگه تقریبن هر هفته میدیدیش…
لعنت به زندگی… لعنت به بزرگ شدن… لعنت به جدا شدن… لعنت به کشوری که توش جدا شدن ها بیشتر از به هم رسیدن هاست…
چیز جدیدی نیست. عجیب هم نیست. خیلی از رفقا بودیم که دیگه سال به سال هم همدیگه رو نمیبینیم. اما یه بار هست که پذیرفتیش، انتخابش کردی، میدونی که دیگه فرق کردین. که دیگه دنیا هاتون جداست… اما یه بار هم هست که دنیا جدا تون میکنه، که زندگی، که این اجتماع کوفتی و این شرایط لعنتی، که این آدم ها… جدا تون میکنن.
باید عادت کرد. تازه اولشه…
اما سعی میکنم لااقل فراموش نکنم. که هنوز هم میشه دوست داشت، میشه رفیق بود، میشه صمیمی بود. حتا اگه فرق داشته باشین، حتا اگه اجتماع تون، پول تون، کشور تون، علم تون… دنیا تون متفاوت شده باشه…
بشنوید: از آناتما
[wpdm_file id=1]
[wpdm_file id=2]
garche chand vaghti mishe ke azatoon khabar nadaram o kamtar mibinametoon,
ama vaghti ke emrooz zang zado goft dare mire kolli rikhatam beham.
natoonestam hata tavalodesho behesh tabrik begam ke 4 rooz dgast.
khodaee lanat be in zendegi.
ishala har ja mire khosh bashe.
باز خوبه میدونی. من که تولد خودمم به زور حفظ شدم… 4 روز دیگه ست؟ بهش تبریک میگیم حالا :)
نمیدونم. داریم بزرگ میشیم. یکی ازدواج، یکی سربازی، یکی کار، یکی ول گردی، یکی… حیف بود. یه سری ارتباط هامون حیفه… چی بگم…
یه وقتایی دلت رو به این خوش می کنی که حالشون خوبه:) همین مهمه. ما زیاد مهم نیستیم. واسه اونایی که واقعا مهم باشیم، هیچ وقت از زندگیشون جدا نمیشیم، واسه بقیه هم فقط آرزوی سلامت و خوشبختی می مونه:)
ممکنه روی کاغذ قشنگ باشه
ولی آدمیزاد یه عده رو میخواد که باشن. باشن و دوسشون داشته باشه. ببینه شون. دوسشون داشته باشه، دوسش داشته باشن، باشن! گاهی بتونه فشارشون بده