۶۵۲ – دیالوگ فیلم

میدونی من در مورد حس نارضایتی چیکار میکنم؟

با پول تعویضش میکنم

البته اینجوری نمیشه خوشحالی رو خرید

فقط میشه نارضایتی رو دور کرد

————-

+ نمیخوای قرص بخوری؟ اونا سردردت رو خوب میکنن

– نمیشه بدبختی رو با قرص تعویض کرد

————-

– چرا از اینجا نمیری؟

+ اگه کسی رو دوست داری نباید این کار رو باهاش بکنی…

حتی اگه ازش متنفر باشی

میفهمی؟

من از اون متنفر نیستم

من از حالتی که پیدا کرده متنفرم

از مریضی ای که داره متنفرم

ادامه خواندن۶۵۲ – دیالوگ فیلم

از همینجوری ها

۱

آخرین قسمت هری پاتر رو نگاه کردم

هیچوقت نخوندمش

نمیدونم اون هایی که خوندنش چقدر باهاش گریه کردن

۲

امروز وقتی صدای انفجار و موج لرزشش احساس شد، ترس رو توی چهره ی آدم ها دیدم

نه که خودم نگران نشده باشم، اما ترس و هول شدن و شلوغ کردن نه. نه اون ۱-۲ باری که زلزله اومد و نه امروز

اما آدم هایی رو دیدم که با کلی کبکبه و دبدبه شون هول شده بودن و نگرانی توی چهره شون مشخص بود

چند ده یا حتا چند صد نفر کارشناس و مهندس و مدیر و پرسنل ایران خودرو که از ترس حمله ی هوایی و انفجار ریخته بودن توی محوطه ی شرکت

به مامان و بابا و فاطمه اس ام اس زدم

به مامان زنگ زدم، سر کلاس بود. گفتم از بابا خبر بگیر و بهم خبر بده. امروز پاسداران بوده یا پارچین؟

چند روز پیشا باهاش دعوام شد. خیلی حرف نمیزنیم

شاید یکی از اون غرور های احمقانه ی مردونه. زنگ نزدنم رو میگم

مثل هری پاتر و رون که هیچوقت همدیگه رو بغل نکردن

هرچند راستش دیگه خیلی همو نمیبینیم

۳

به فیلم هایی که مدت زیادی باهاشون همراه میشم یه حس خاصی پیدا میکنم. اونهایی که توشون یه مسیر هست. یه هم مسیر. جدا شدن دوستان. خیر و شر. انتظار. اون لحظه های آخر سیاهی ِ قبل از سپیدی

ماتریکس

ارباب حلقه ها

هری پاتر

۴

زندگیم خیلی شلوغ شده

وقت هیچ چیزی رو ندارم

نمیدونم

شاید هم تازه خلوت شده

از آدم ها

۵

یه ذره بچه بوده ها! +

دافی شده برا خودش! +

D:

ادامه خواندناز همینجوری ها