یکی شدن
گاهی برای اینکه حال دیگری بهتر باشه
تو باید خودت رو درمان کنی
و این میتونه یه داستان عاشقانه باشه
گاهی برای اینکه حال دیگری بهتر باشه
تو باید خودت رو درمان کنی
و این میتونه یه داستان عاشقانه باشه
یه بار چشمم رو بستم و از خیابون رد شدم
میخواستم ببینم زندگی ارزش زنده موندن داره یا نه
انگار داشت
اما وقت های کمی هست که میفهمم چرا ارزشش رو داره
تو
یکی از اون وقت هایی…
پیدا کردن یکی که هنوز مینویسه
از لینک وبلاگ های آرشیو شده ی ۲۰۱۰، ۲۰۱۱ دوستانت
دوستانی که زمانی دوست بودن
دوستانی که زمانی بودن
…
اسم وبلاگش گوریل فهیم بود
از ۱۳۸۷ مینوشته
میشه یک سال بعد از من
وردپرسم رو چک میکردم
وبلاگ های ثبت شده م توی اونجا، آرشیو شده ها، خصوصی ها، پاک شده ها
لینک های شکسته وبلاگ دوستان
آخرین نوشته گوریل فهیم در مورد مرگ بود
مرگ مادرش
بهش فکر میکنم
به مرگ
به پدر و مادر
اما کاری از دستم بر نمیاد
خشمه؟ نفرته؟ تنهاییه؟
دیروز یکی پیام داد
اینجا رو خونده بود
اینجا رو میخونه
اینجا رو میخونی؟
نیستی، اما خوبه که هستی توی همون نبودنت
A new day, a new age, a new face, a new lay
A new love, a new drug, a new me, a new you
I forgive
Had enough
Time to live
Time to love
توی روزگاری که روی صدای فریادها با صدای شلیک و نعره سرپوش گذاشته میشه
توی روزگاری که خون ها زیر پوتین ها گم میشن
توی روزگاری که صدای ضجه بین هیاهو و شلوغی به گوش کسی نمیرسه
گاهی یه نجوا از ماه ها دورتر باقی می مونه
گاهی یه نجوا از کیلومتر ها دورتر شنیده میشه
گاهی یه نجوا عجیب به دل میشینه
گاهی جای خالی یه نجوا به شدت حس میشه
مثلن ۸۸/۸/۸ رند و خاص و خفن و آخرین تاریخ اینجوری ِ قرن نبود؟ مثلن ۱۴۸۸/۸/۸ همه مون زنده ایم؟
یا اینکه آدم ها انقدر پوچ نبودن… انقدر در کثافت دست و پا نمیزدیم که دنبال دلخوشی های الکی باشیم تا باهاشون میلیون ها عکس و استوری و پیام مسخره تولید کنیم
دلخوشی برای یه لحظه ی رند؟؟
مگه باقی لحظات عمر قرار نبوده خاص باشن؟ مگه بقیه شون دوباره تکرار میشن…؟
کاش ما آدم ها میتونستیم با هم حرف بزنیم…
تو یه زندگی دیگه
تو یه شهر کوچیک و دور افتاده ساحلی تو آمریکا به دنیا میومدم
عصر به عصر
رو به ساحل
پشت به پنجره
به افق خیره میشدم
و قطرات آبی که به صورتم میخورد
این مدت اینجا چند بار ویروسی شد
مدت زیادی در دسترس نبود. نمیدونم چرا نه وقت گذاشتم حلش کنم نه میخوام رهاش کنم
شاید یه جور چسبندگی به گذشته…
لیست ۳۰-۴۰ تا وبلاگ دوستانم رو نگاه میکنم… که دیگه هیچ کدوم آپدیت نمیشن. که چقدر زندگی ها عوض شده، که چقدر عوض شدیم…
پول، دغدغه، کار، ازدواج، جامعه، دوست های جدید، دوستی های شل و ول… و دلی که در گذشته ها و دوستی های گذشته ها گیره…
دلگیری از اونها که نیستن، از اونها که هستن و نیستن، از خودم، از خودمون… از چیزهای خوبی که ازشون گذشتیم، نیست و نابود شون کردیم…
امشب یه اتفاقی افتاد
به اینجا هم سر زدم، حدود ۵ ماهه هیچی ننوشتم…
و جالب بود که آخرین پستم این بود:
هرکس که میاد تو زندگی ت، یه تیکه از زندگی ت رو میسازه
و وقتی میره یه تیکه از زندگی ت رو با خودش میبره…
یه تیکه خالی میشه که هیچ کس و چیزی پر ش نمیکنه
فردا دوباره باید برم پادگان…
تو زندگی یه وقت هایی هست که آدم باید انتخاب کنه
بین چیزهایی که میخواد
و چیزهایی که احتیاج داره
آدم های موبایل به دستی که هرکدوم توی یه جور شبکه ی ارتباطی هستن و تشنه ارتباط…
در حالی که ارتباط هاشون با عزیزترین هاشون قطع شده و دنبال برقرار کردن ش هم نیستن…