دَ َ َ َفت…
نوشته شده توسط امین در 10 مرداد 1402A new day, a new age, a new face, a new lay
A new love, a new drug, a new me, a new you
I forgive
Had enough
Time to live
Time to love
A new day, a new age, a new face, a new lay
A new love, a new drug, a new me, a new you
I forgive
Had enough
Time to live
Time to love
توی روزگاری که روی صدای فریادها با صدای شلیک و نعره سرپوش گذاشته میشه
توی روزگاری که خون ها زیر پوتین ها گم میشن
توی روزگاری که صدای ضجه بین هیاهو و شلوغی به گوش کسی نمیرسه
گاهی یه نجوا از ماه ها دورتر باقی می مونه
گاهی یه نجوا از کیلومتر ها دورتر شنیده میشه
گاهی یه نجوا عجیب به دل میشینه
گاهی جای خالی یه نجوا به شدت حس میشه
مثلن ۸۸/۸/۸ رند و خاص و خفن و آخرین تاریخ اینجوری ِ قرن نبود؟ مثلن ۱۴۸۸/۸/۸ همه مون زنده ایم؟
یا اینکه آدم ها انقدر پوچ نبودن… انقدر در کثافت دست و پا نمیزدیم که دنبال دلخوشی های الکی باشیم تا باهاشون میلیون ها عکس و استوری و پیام مسخره تولید کنیم
دلخوشی برای یه لحظه ی رند؟؟
مگه باقی لحظات عمر قرار نبوده خاص باشن؟ مگه بقیه شون دوباره تکرار میشن…؟
کاش ما آدم ها میتونستیم با هم حرف بزنیم…
تو یه زندگی دیگه
تو یه شهر کوچیک و دور افتاده ساحلی تو آمریکا به دنیا میومدم
عصر به عصر
رو به ساحل
پشت به پنجره
به افق خیره میشدم
و قطرات آبی که به صورتم میخورد
این مدت اینجا چند بار ویروسی شد
مدت زیادی در دسترس نبود. نمیدونم چرا نه وقت گذاشتم حلش کنم نه میخوام رهاش کنم
شاید یه جور چسبندگی به گذشته…
لیست ۳۰-۴۰ تا وبلاگ دوستانم رو نگاه میکنم… که دیگه هیچ کدوم آپدیت نمیشن. که چقدر زندگی ها عوض شده، که چقدر عوض شدیم…
پول، دغدغه، کار، ازدواج، جامعه، دوست های جدید، دوستی های شل و ول… و دلی که در گذشته ها و دوستی های گذشته ها گیره…
دلگیری از اونها که نیستن، از اونها که هستن و نیستن، از خودم، از خودمون… از چیزهای خوبی که ازشون گذشتیم، نیست و نابود شون کردیم…
امشب یه اتفاقی افتاد
به اینجا هم سر زدم، حدود ۵ ماهه هیچی ننوشتم…
و جالب بود که آخرین پستم این بود:
هرکس که میاد تو زندگی ت، یه تیکه از زندگی ت رو میسازه
و وقتی میره یه تیکه از زندگی ت رو با خودش میبره…
یه تیکه خالی میشه که هیچ کس و چیزی پر ش نمیکنه
فردا دوباره باید برم پادگان…
تو زندگی یه وقت هایی هست که آدم باید انتخاب کنه
بین چیزهایی که میخواد
و چیزهایی که احتیاج داره
آدم های موبایل به دستی که هرکدوم توی یه جور شبکه ی ارتباطی هستن و تشنه ارتباط…
در حالی که ارتباط هاشون با عزیزترین هاشون قطع شده و دنبال برقرار کردن ش هم نیستن…
زن را نباید فتح
زن را باید حس
کرد
دیروز داشتم به یکی میگفتم
دندونی که درد میکنه رو میکَنن، میدازن دور…
اما سری که درد میکنه، راهش قطع کردن گردنش نیست…
ساده س…؟ اما توی خیلی از موقعیت های مشابه همین کار رو میکنیم…
یا کسایی که میخوان بهمون کمک کنن این رو پیشنهاد میدن
میخواست تو اوج خداحافظی کنه
اما نمیدونست که تو اوج نمیشه خداحافظی کرد
تو اوج فقط میشه وابسته شد…
اما بعضی چیزها هست که از آسایش ارزشمند تر ِ
از انسان ها فاصله بگیرید
رعایت فاصله ایمنی موجب آسایش شما خواهد بود
آمادگی این رو داشته باشید که هروقت هرجا به هرکس هر حرفی رو زدین
وقت دیگه ای در جای دیگه توسط کس دیگه ای علیه تون استفاده بشه
آخ که دلم میخواد بخوابم و…
دیگه بیدار نشم؟
بیدار بشم و ببینم چند سال گذشته؟
ولی باید تلاش کرد…
باید تلاش کرد؟
زمان و تجربه و زندگی
از ما موجودات عجیبی میسازه…
بارها شده بود که کابوس رفتن ش رو میدیدم
حتا با فکر کردن بهش گریه م گرفته بود
حالا یک سال ِ که رفته و… حتا یه خداحافظی درست و حسابی هم نکردیم
:) …
یه وقتایی هم واقعن دلم برای خودم تنگ میشد
اما خیلی وقته اونقدری از خودم یادم نمیاد که دلم بخواد براش تنگ بشه
سرگذشت آدم ها عجیبه…
پ ن: چندتا پست از پیش نویس ها رو پابلیش کنم احتمالن