سال ۲۰۱۵ نوشته بودم
نوشته شده توسط امین در 21 اردیبهشت 1399اما خیلی از وقایع بزرگ با تکرار چیزهای کوچیک رخ میدن
اما خیلی از وقایع بزرگ با تکرار چیزهای کوچیک رخ میدن
با انگشت گذاشتن روی جایی کسی دردش نمیاد
مگر اینکه اونجا زخم باشه…
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
می توان
از میان این فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
چقدر آدم ها که ندیدم
چقدر حرف ها که با آدم هایی که ندیدم، نزدم
چقدر چیزها که از حرف هایی که با آدم هایی که ندیدم، نزدم، یاد نگرفتم
چقدر حس ها که به خاطر چیزهایی که از حرف هایی که با آدم هایی که ندیدم، نزدم، یاد نگرفتم، تجربه نکردم…
قدیمی های جدید
جدید های قدیمی
حرف های تازه
درد های قدیمی
زندگی آدم ها مجموعه ای از خلأ های بهم پیوسته ست که هر کدوم دوره ای دارن
یا توی اون دوره پر میشن و دوره شون میگذره
از نیاز به غذا و نیاز به دیده شدن بگیر تا نیاز به محبت و درک شدن و…
یا خالی میمونن و زیر لایه های دیگه و در گذر زمان تبدیل به سیاهچه میشن!
سیاهچاله هایی که ممکنه حتا آدم رو ببلعن…
این یکی دو سال اینجا خیلی کم بودم، شاید هم خیلی چیزی که بخوام به خاطرش بنویسم نبوده..
بیشتر کار کردم، سفر رفتم، فیلم دیدم
چیزی که جای خالی جدیدی ایجاد کنه یا جای خالی ای رو پر کنه نبوده
(کاری که منجر بشه به ایجاد سوراخ های جدید! یا پر شدن سوراخ های قبلی! انجام ندادم؟)
اگر چیزی رو خوندم از اون خوندن ها بوده که برای اینکه آدم بهتری باشی میخونی یا مهارت جدیدی کسب کنی یا… و خلاصه از این جور مزخرفات؛ نه از اون خوندن ها که یه سوراخ جدیدی ایجاد میکنه، که درگیرت میکنه، که میبرتت توی خودت…
خلاصه که…
خلاصه که سعی میکنم بازم بنویسم…
پ ن ۱
اخلا: جمع من در آوردی خلاء
پ ن ۲
جدیدن دلم خواست اینجا رو یه مقدار پابلیک کنم، نمیدونم دلیلش اینه که نظران دیگران دیگه اونقدرها برام مهم نیست، یا اینکه چون خواستم نظر دیگران رو بدونم دلم خواست این کار رو بکنم
تو یه زندگی دیگه
تو یه شهر کوچیک و دور افتاده ساحلی تو آمریکا به دنیا میومدم
عصر به عصر
رو به ساحل
پشت به پنجره
به افق خیره میشدم
و قطرات آبی که به صورتم میخورد
این مدت اینجا چند بار ویروسی شد
مدت زیادی در دسترس نبود. نمیدونم چرا نه وقت گذاشتم حلش کنم نه میخوام رهاش کنم
شاید یه جور چسبندگی به گذشته…
لیست ۳۰-۴۰ تا وبلاگ دوستانم رو نگاه میکنم… که دیگه هیچ کدوم آپدیت نمیشن. که چقدر زندگی ها عوض شده، که چقدر عوض شدیم…
پول، دغدغه، کار، ازدواج، جامعه، دوست های جدید، دوستی های شل و ول… و دلی که در گذشته ها و دوستی های گذشته ها گیره…
دلگیری از اونها که نیستن، از اونها که هستن و نیستن، از خودم، از خودمون… از چیزهای خوبی که ازشون گذشتیم، نیست و نابود شون کردیم…
امشب یه اتفاقی افتاد
به اینجا هم سر زدم، حدود ۵ ماهه هیچی ننوشتم…
و جالب بود که آخرین پستم این بود:
هرکس که میاد تو زندگی ت، یه تیکه از زندگی ت رو میسازه
و وقتی میره یه تیکه از زندگی ت رو با خودش میبره…
یه تیکه خالی میشه که هیچ کس و چیزی پر ش نمیکنه
فردا دوباره باید برم پادگان…
تو زندگی یه وقت هایی هست که آدم باید انتخاب کنه
بین چیزهایی که میخواد
و چیزهایی که احتیاج داره
زندگی مثل مجموعهای بیپایان از بدبختیهاست
که تنها
پیامهای بازرگانی مختصری از خوشبتی داره
—————–
وقتی آخرش زندگی به طرز هیجان انگیزی بههم میریزه
یه لحظه میبینید تصمیم بد و بزرگی گرفتین
تصمیمی که شما رو به گُهخونه میرسونه
—————–
میبینید؟
لازم نیست حتما یه ابرقهرمان باشید تا به دختره برسین
نیمهی گمشدهتون از شما یه قهرمان میسازه
جنگ پایان یافته است
ما در آن برههی شیرین هستیم، که همه موافقند
… که اتفاقات هولناک اخیر را تکرار نکنیم
البته، ما موجوداتی بیثبات و احمق هستیم
که حافظهای ضعیف
و استعدادی عالی برای نابودی خود داریم
ولی خدا را چه دیدی؟
شاید این بار درس عبرت گرفتیم…
یه ضرب المثل قدیمی باید میبود که میگفت
پدر سوخته تر از ایرانی ها، خودشونن…
آدمی همیشه کسی را که دوست می دارد می آزارد
کافی ست کمی عشق به آن اضافه کنید،
بعد همه چیز رو به راه می شود
کتاب عاشقانه ها، گزیده ای از شعر های شل سیلوراستاین (عمو شلبی)
شانس آدم ها برای پیدا کردن آدم مناسب شون چقدره؟
۱ به ۷۰۰۰۰۰۰۰۰۰ (هفت میلیارد)؟
۰.۰۰۰۰۰۰۰۰۰۱۴ = ۱/۷,۰۰۰,۰۰۰,۰۰۰
:) خدا ما که سر از کار ت در نیاوردیم
آدم ها رو زیاد فشار نده
ازشون چیزهای خوبی در نمیاد
– زندگی مشترک طولانیای داشتی؟
+ نه به اندازه کافی طولانی… ۴۲سال
– وای! چطور بود؟
+ میدونی… وقتی مردم میگن که میخوان با همدیگه پیر بشن؟
– اوممم
+ خب، ما اینطور بودیم
وقتی ۲۰ ساله بودیم، همدیگه رو دیدیم
من ۲۰ سالم بود
اون ۱۹ سال
و چیزی که خارق العاده بود
این بود که اون واقعاً عوض نشد
انجام دادن این کار سخته
طوری زندگی کرد، انگار چیز سادهایه
همیشه… حتی اگه نبود
—————–
فکر کردم میتونم انجامش بدم
فکر کردم میتونم اون مردی باشم
که بهت گفتم…
که میشم
…و بعدش، یه جایی در مسیر زندگیمون
فکر کنم تو رو از دست دادم
اما در واقع این من بودم… من گم شده بودم…
این دنیا خیلی گیج کنندست
و من برای لحظهای گند زدم
و حالا دارم میبینمت که آمادهای که همه چی رو بخاطر من از دست بدی
اجازه نمیدم این اتفاق بیفته…
دوستت دارم
و اگه اجازه بدی، خیلی بهتر از قبل خواهم بود…