توی روزگاری که روی صدای فریادها با صدای شلیک و نعره سرپوش گذاشته میشه توی روزگاری که خون ها زیر پوتین ها گم میشن توی روزگاری که صدای ضجه بین هیاهو و شلوغی به گوش کسی نمیرسه
گاهی یه نجوا از ماه ها دورتر باقی می مونه گاهی یه نجوا از کیلومتر ها دورتر شنیده میشه گاهی یه نجوا عجیب به دل میشینه
فک کن کسی که ۱۷ سال… اگر نه هر روز، دیگه تقریبن هر هفته میدیدیش…
لعنت به زندگی… لعنت به بزرگ شدن… لعنت به جدا شدن… لعنت به کشوری که توش جدا شدن ها بیشتر از به هم رسیدن هاست…
چیز جدیدی نیست. عجیب هم نیست. خیلی از رفقا بودیم که دیگه سال به سال هم همدیگه رو نمیبینیم. اما یه بار هست که پذیرفتیش، انتخابش کردی، میدونی که دیگه فرق کردین. که دیگه دنیا هاتون جداست… اما یه بار هم هست که دنیا جدا تون میکنه، که زندگی، که این اجتماع کوفتی و این شرایط لعنتی، که این آدم ها… جدا تون میکنن.
باید عادت کرد. تازه اولشه…
اما سعی میکنم لااقل فراموش نکنم. که هنوز هم میشه دوست داشت، میشه رفیق بود، میشه صمیمی بود. حتا اگه فرق داشته باشین، حتا اگه اجتماع تون، پول تون، کشور تون، علم تون… دنیا تون متفاوت شده باشه…