و دوباره من…‏

نوشته شده توسط امین در 19 آذر 1389

 

 

چرا از من ، به خودم پناه می بری؟‏

 

و من

روزی

بیست و هشت ساله خواهم شد…

پ ن : به شدت علاقمندیم به اون روز نرسیم. ولی خب روند عادی زندگی احتمالن منو به اون روز میرسونه

۱۳ دیدگاه دسته‌بندی : علی الحساب

۱۳ دیدگاه برای “و دوباره من…‏”

  1. 2nya گفت:

    منم یه روزی چهل ساله میشم، کجای کاری

  2. می‌خواستم یه چیزی بگم
    ترسیدم از نگاه نامحرم…

    • امین گفت:

      بگو راحت باش!
      اینجا دنیای منه…

      خودمم گاهی میترسیدم که یه چیزایی رو بگم
      اما وقتی اینجا شد دنیای من، وقتی پذیرفتم که اینجا دنیامه و اینی هم که هست خودمم
      که جزئی از خودمه
      خیلی راحت تر شدم

  3. نمی‌دونم چرا «پاسخ» زیر کامنت‌ات رو که می‌زنم این فضای تایپ غیب می‌شه.

    راستش خودم هم راحت نیستم.
    حسی بود که همون لحظه‌ی بعد از خوندن متن‌ات اومد
    که ممکنه هیچ ربطی به مطلب تو نداشته‌باشه. یعنی ممکنه اشتباه گرفته‌باشم
    اینه که به ریسک‌اش هم نمی‌ارزه

    بذار حالا از این گوشه برات میل می‌کنم

    • امین گفت:

      آهان باشه

      آره برای خودم هم غیب میشه
      بعد از اینکه میزنی پاسخ، یه دور صفحه رو فرش کنی درست میاد
      حتا قبلش کامنتت رو هم میتونی بنویسی بدون اینکه ببینیش و بعد رفرش کنی و بفرستی (با فایرفاکس)

  4. محمد گفت:

    عمرمون داره میگذره
    این منو هم خیلی بضی وختا غمگین میکنه

  5. محمد گفت:

    و باد
    که فکر میکردیم تنها از دو جانب ما میگذرد
    عقربه را تکان داد و ما
    پیر شدیم
    .
    .
    .
    .
    راستی سرما نخوری

  6. Asiyeh گفت:

    خب بیستو هشت سالگی چه خبره ؟
    او کیست ایا ؟
    ایا او تویی ؟!

  7. امین گفت:

    بعد ما یه بار دستمون توی کادر بود
    کشتین خودتون و ما رو
    حالا که اینهمه مون(!) توی کادره هیچکی هیچی نگفت! چه همه پیشرفت کردینا!
    میتونم با خیال راحت ادامه بدم یعنی؟ :دی

دیدگاه‌تان را ارسال کنید ...


Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.