دستمو دوست داشت…
نوشته شده توسط امین در 9 آذر 1389سه سال بود دوست بودیم
سه ساله دوستیم
توی رستوران، جلوی اون همه آدم، داشتم گریه میکردم
نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم
آدما برام مهم نبودن
مهم نبود چه فکری میکنن
تا حالا تقریبن به طور اتفاقی هم دستمون به هم نخورده بود
بهش گفتم فلانی دستمو بگیر
فهمید منظورم از یخ کردن چیه
——————
چند ماه بود دوست بودیم
نزدیک دو ساله دوستیم
اولین بار بود هم مسیر شده بودیم
موقع خداحافظی دستش رو دراز کرد که دست بده
خودمو زدم به ندیدن
——————
سه سال بود دوست بودیم
…
رفته بودم خونشون
چهار هفته بود فشارم بالا بود، مدام گرمم بود، عرق میکردم، تپش قلب داشتم…
یهو یخ کردم
بهش گفتم فلانی، سردمه، بغلم کن
——————
چند ساله دوستیم
از دبیرستان،
همیشه سعی میکرد دستم رو بگیره
بقیه بهمون میخندیدن
خوب اخرش چی شد؟
آخرش؟
همه چیز شروع شد
همه چیز
وه ..
فعل ماضی عنوان مطلب را به فعل مضارع تبدیل کنید
با تشکر
نمیشه…
قسمت اول پستت
یه قسمت از خواب دیشبم
که یکی که از اون روز دیگه ندیدمش رو تو خواب دیدم
و می خواست بخوابه
و می ترسید و می گفت تورو خدا بیا پیشم دراز بکش تا خوابم ببره
می گفت من از تنهایی خوابیدن تو این جای غریبه می ترسم…
تو اون جایی که نمی دونم کجا بود
ولی پر از آدم غریبه و آشنا بود
که حتی از آشناهاش هم داشتم فرار میکردم
چون می خواستن بهم آزار برسونن…
درهایی که نمیشد به پناه گرفتن پشتشون اطمینان کرد
آدمایی که نمی شد به حرف ها و خنده هاشون اطمینان کرد
و همه می ترسیدند
همه از یه چیز مشترک
ولی هیچ کس به فکر یکی شدن و متحد شدن نبود
همه بد بودن توش
اونی که می ترسید تنهایی بخوابه و مریض بود خاکستری بود
منی که موندم تا خوابید و بعد بلند شدم و به فرار کردنم ادامه دادم نامرئی…
:)
زیبا بود
با همه ی ابهامش
با همه ی دردش
آره قشنگ بودن
یه جورایی