نارنجی

نوشته شده توسط امین در 22 مرداد 1389

حس مزخرف غروب آخرین روز تابستون رو دارم

همون غروب لعنتی ای که آخرین باره

و فردای لعنتیش باید دوباره شروع میکردی

ترس و اضطراب و نفرت و خستگی و بغض و تنهایی و خستگی و احساس بطالت و از دست دادن فرصت ها و …

۱۲ دیدگاه دسته‌بندی : وردپرس

۱۲ دیدگاه برای “نارنجی”

  1. سرور گفت:

    لعنت به اون حس
    لعنت به اون روزا

    فقط دلم خوش بود مه آخرش ساعتو می کشن عقب و یه ساعت بیشتر وقت دارم فک کنم هنوز چیزی عوض نشده

  2. مرینو گفت:

    ئه چه خوب تنها نیستم تو این حس گهی
    از روزی که دانشگاه تموم شد استرس اومد به جون من بی‌استرس!
    از دلایلش به نظرم این همه وسط راه بودن ماه رمضونه.آدم نمی‌دونه کجای دلش بذارتش انقد بد موقع آخه!!

  3. امید گفت:

    روزها و احساسات بد تو تمام بدن ها داره جاری و ساری میشه:(

  4. موبد گفت:

    چه حس غریبی !!!ه
    چاخان کردم !!!ه
    چه حس آشنایی !!!ه
    وختی اهنگ گوش میدم حوصله م نمیکشه تا آخرشو بشنوم

دیدگاه‌تان را ارسال کنید ...


Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.