نارنجی
نوشته شده توسط امین در 22 مرداد 1389حس مزخرف غروب آخرین روز تابستون رو دارم
همون غروب لعنتی ای که آخرین باره
و فردای لعنتیش باید دوباره شروع میکردی
ترس و اضطراب و نفرت و خستگی و بغض و تنهایی و خستگی و احساس بطالت و از دست دادن فرصت ها و …
http://khooooood.blogspot.com/2010/08/blog-post_5124.html
ای ول..راس میگه
لعنت به اون حس
لعنت به اون روزا
فقط دلم خوش بود مه آخرش ساعتو می کشن عقب و یه ساعت بیشتر وقت دارم فک کنم هنوز چیزی عوض نشده
:)
ئه چه خوب تنها نیستم تو این حس گهی
از روزی که دانشگاه تموم شد استرس اومد به جون من بیاسترس!
از دلایلش به نظرم این همه وسط راه بودن ماه رمضونه.آدم نمیدونه کجای دلش بذارتش انقد بد موقع آخه!!
مار رمضونم خراب کردیم ماها
ماها خرابش نکردیم٬
منتها درستشم نمیکنیم.
روزها و احساسات بد تو تمام بدن ها داره جاری و ساری میشه:(
چه حس غریبی !!!ه
چاخان کردم !!!ه
چه حس آشنایی !!!ه
وختی اهنگ گوش میدم حوصله م نمیکشه تا آخرشو بشنوم
اشنا…
:|
B-(