(درسهایی برای زندگی (۱

درس اول

یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من! من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم» پوووف! منشی ناپدید میشه بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من! من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم» پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!» ا

نتیجه اینکه : همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه ! ا

این پست دارای 5 نظر است

  1. Canon!

    kheeeeeeeeyyyyyyyylii ghashangn bud!
    aaaaaaaaaaliii

  2. Canon!

    dasset dard nakoneeeeeeeee :X

  3. hapoo

    jaman 7 ta darse
    too blog’haye alireza ebno bood.:d

  4. اِی.اِم.آی.اِن

    mahhas ina roo hardame!
    zamnan 9ta hastan :))

  5. goalpesar

    خوشم اومد :دی، اما عجب رئیسی! انتظار بدتر از اینارو داشتم

دیدگاهتان را بنویسید

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.