دختر یکی از همسایه ها مرده. هم سن من بود
به مامان میگم. حالش دگرگون میشه، چهره ش قرمز میشه، صداش در نمیاد… بعد از مدتی هم پا میشه و میره خونه ی همسایه مون
من اما
نسبت به مرگ آدما، احساسات آنچنانی و انفجاری و خاصی ندارم. از بچگی همینطور بودم. مرگ آدما بیشتر منو به فکر فرو میبره؛ بیشتر فکرم رو درگیر میکنه تا احساساتم رو
یادمه دوم دبستان که بودم، یکی از پدربزرگ هام فوت کرد… نشسته بودم در ِ مغازه ش… خیره شده بودم به زمین… عموم اومد و پیدام کرد. آروم نشست پیشم. شروع کرد به حرف زدن و اشک ریختن… انقدر گریه کرد تا بالاخره اشکم رو در آورد!
به نظر من اما
چیزای زیادی بدتر از مرگ هست…
مرگ، گاهی حتا باعث میشه آدما محترم باقی بمونن… یاد و خاطره شون خوب و شیرین باقی بمونه. باعث میشه تبدیل بشن به حس فقدان، نه زخم…
محکم بودن در مقابل مرگ و برخورد به دور از احساسات خوبه.
اما مرگ عزیزترینی باشه میتونه زخم هم باشه.
خود فقدان بهطور کلی یه جور زخم حساب میشه حتی!
تو که فهمیدی من چی میگم!
خوشت میاد چونه بزنی با من؟!
بزنیم؟
خواستام دقت بیشتری کنی! همین
نه اتفاقن من سر حرفم هستم
فقدان میتونه آزار دهنده باشه، درد داشته باشه
اما زخم عامل ایجاد داره. یه نفری که بهت صدمه زده
بین این دوتا تفاوت زیادی هست
مرگ یعنی تبدیل شدن به گذشته ….